پراکنده گویی های روزمره



1

فقط داریم نگاه می کنیم و این بین روزهای جوونی ما هست که داره تلف میشه!

اون توئیت حافظ سایه ها رو خیلی دوست داشتم. این بود:

از بچگی خیلی تاریخ دوست داشتم. می‌نشستم ساعت‌ها تو اتاقم شرح اتفاقات و جنگ‌ها از هخامنشیان تا صفویان رو می‌خوندم و غرق می‌شدم درش. ولی الان حس می‌کنم اون دید داستانی و روایی کامل نبود. اون روایت‌ها بین سطوری داشت از زندگی و خیلی اوقات رنج کلی آدم که اصلاً به نگارش درنیومده.

 

2

یه سری نقطه ها هستن که بی بازگشتن. یعنی هیچ جوره دیگه نمی شه به قبلش برگشت. هیچ جوره نمیشه درستش کرد و من حس می کنم هر روزی که داره می گذره، یه نقطه بی بازگشت جدید توسط اینا فتح میشه!

3

دیشب احساس نا امیدی مطلق بهم حاکم شده بود. خسته شدم. از اینکه امکان جوونی ازم سلب شده. اینکه محکوم شدیم به این وضعیت و باید جون بکنیم ازش خارج بشیم. ته تهش هم احساس رضایت نخواهیم کرد. خاورمیانه واقعن جای بدیه. سراسر بدبختیه.  باید برای پایین ترین سطوح هرم مازلو هم بجنگی و این خسته کننده است.

4

البته همچنان دیدگاه من جنگیدن برای زندگیه. من تا سرحد توانم براش خواهم جنگید. نمی ذارم روزهایی مثل امروز که سراسر ناامیدی و کار نکردن و ترس بود، بر آینده چیره بشن.حتی آرزو نمی کنم که کاش این روزا سریع تر بگذره. من می خوام رس زندگی رو بکشم.


چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلای تو

بهشتم جان شیرین را که می‌سوزد برای تو

 

روان از تو خجل باشد دلم را پا به گل باشد

مرا چه جای دل باشد چو دل گشته‌ست جای تو

 

تو خورشیدی و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه

که می‌کاهد چو ماه ای مه به عشق جان فزای تو

 

ز خود مسم به تو زرم به خود سنگم به تو درم

کمر بستم به عشق اندر به اومید قبای تو

 

گرفتم عشق را در بر کله بنهاده‌ام از سر

منم محتاج و می‌گویم ز بی‌خویشی دعای تو

 

دلا از حد خود مگذر برون کن باد را از سر

به خاک کوی او بنگر ببین صد خونبهای تو

 

اگر ریزم وگر رویم چه محتاج تو مه رویم

چو برگ کاه می‌پرم به عشق کهربای تو

 

ایا تبریز خوش جایم ز شمس الدین به هیهایم

زنم لبیک و می‌آیم بدان کعبه لقای تو

مولانا

 

پی نوشت  : آهنگ برای تو از علیرضا قربانی (

+)


1

رفتم یه نوت تو google keep ام ایجاد کردم و دونه دونه چیزایی ک تا چند ماه دیگه، یک سال دیگه، دو/سه سال دیگه و . رو باید انجام بدم، نوشتم تا نهایتن بتونم به خواسته نهاییم کانورج کنم! بعدشم اون note رو پین کردم تا همیشه اولِ اول باشه. باید هر روز که از خواب پا می شم، بعد قطع کردن زنگ موبایل، بازش کنم و مرورشون کنم و روزم رو شروع کنم!

2

خب من باید زمان باقی مانده رو بشینم و تمرکز کنم و مهم تر از همه صبر پیشه کنم. درسته بسیار احساس پوچی دارم از انجامش ولی باید انجام بشه دیگه. قبول کن ای ذهن سرکش: )) امیدوارم که بعدن افسوس نخورم به هرحال. مهم ترین چیز ایگنور کردن همه ابهامات پیش رویه و توجه به این نکته که ممکنه بیشتر هم کش بیاد ولی من باید فرض رو بر عدم کش اومدن بزارم! و البته تلاش کنم مصطهلک نشم.

3

تو این یک سال که تلاشم کم شده بود و تقریبن هیچ کار خاصی هم نکردم، فهمیدم که من بیش از حد آدمی هستم که محیط روم تاثیر می زاره و واقعن اطرافیان مهم ان! یعنی کار کردن با آدم های غیر حرفه ای (یا حتی بودن در کنارشون حتی اگه تعامل غیرمستقیم تر داشته باشی)، واقعن آدم رو غیر حرفه ای و بی انگیزه می کنه. من روز به روز ضعیف تر شدن شور و اشتیاقم رو تو این یک سال دیدم. شور و اشتیاقی که البته هنوز یه شعله های خیلی ریزی اون زیر میرا ازش دیده می شه و اگه درست باد بزنم و نزارم خفه بشه، دوباره شعله ور می شه.


تنزل پیدا کردم. آپدیت ها همه پاک شده اند. آن همه فیچر که رفته رفته بهبود داده شده بودند، دیگر دیده نمی شوند و مواجه هستیم با نسخه ای که در ابتدا توسعه داده شده بود. شاید زمان خودش خوب بود ولی الان خوب نیست. زیادی ابتدایی است. حتی رقت برانگیز است. انگار یک بچه چند ساله که تازه برنامه نویسی یاد گرفته، کدش را نوشته. پر از باگ است. کر و کثیف است. غیر بهینه نوشته شده.

با این حال، من همیشه سعی می کنم بک آپ بگیرم. البته از هرچیزی که ارزشمند است. بدیهی است که گاهی در تشخیص ارزش چیزها اشتباه می کنم. با این حال، از نسخه های آپدیت شده مطمئنم نسخه پشتیبان تهیه کردم ولی مشکلی که هست آن جاهایی که ذخیره کردمشان بعضن یادم نمی آید. باید دقیق تر فکر کنم و پیدایشان کنم.


1

مثل این کامپیوتر قدیمی ها شدم. زیاد هنگ می کنم. فنم شروع می کنه به سر و صدا و به نظر میاد برنامه هایی که در حال اجرا هستند متناسب با توانایی پردازش من نیستند. همزمان گذاشتم یه سری چیز ران بشه و اون ور مثلن یه بازی هم در حال اجرایه! هی مجبور می شم ری‌استارت کنم و همه زحمت هام هدر می شه.

نیاز هست که این کامپیوتر ارتقا پیدا کنه. رم و سی پی یو وکارت گرافیک متناسبی نداره! یعنی شاید پیش از این خیلی نیاز به کارت گرافیک نداشتم و رم و سی پی یو ام هم کارام رو راه می انداختن ولی الان متنوع تر شده موضوعات پیش رو و نیاز به پردازش های دیگه هم هست! کارت گرافیکم پایینه و همین میشه که این مشکلات پیش میاد!

2

موضوع دیگه توانایی به تاخیر انداختن خواسته ها یا همون delayed gratifiction ئه. این توانایی برای من در حال حاضر از هر زمان دیگه ای کمتره. نمی دونم چجوری دوباره این مهارت رو در خودم تقویت کنم. خیلی فکر کردم سعی می کنم هم کارهایی کنم که یواش یواش اراده ام زیاد بشه ولی یهو این زنجیره شکسته می شه و من داغون می شم.

3

همه مشکلات از ترسه. از آینده مبهمی که پیش رومون هست. من واقعن می ترسم. پنیک کردم. از کرونا و این که تا ابد همینجوری باشه اوضاع می ترسم. از مشکلات اقتصادی، اجتماعی، ی و . که پیش روی این تیکه از زمین در روزهای پیش رو هستند، می ترسم.

می ترسم دیگه هیچ شوقی نداشته باشم. می ترسم روزام معمولی بشن. می ترسم بدون عشق از خواب پا شم. می ترسم این یک سال اخیری که گذروندم یه پیش نمایشی از زندگی چند ده سال آیندم باشه.

4

با این حال من کمی هم امیدوارم. می خوام از همین الان الان همه تلاشم رو بکنم. می خوام تا جایی که می تونم به این جبر غلبه کنم. محمد می گفت من اگه این همه درس بخونم و تیزهوشان قبول نشم چی؟! بهش می گفتم اگه تلاش نکنی که معلومه قبول نمی شی! پس بیا تلاشو رو لااقل بکنیم!

فقط تنها نکته ای که می مونه اینه که حرف های محمدرضا به میلاد رو فراموش نکنم.

اینکه آگاهانه افکارم رو کنترل کنم و اجازه ندم بیشتر از یکی دو پله جلو برن. مراقب باشم که سلسله رویداد های مثبت رو به صورت زنجیره ای ناشی از رخ دادن اتفاق فلان نچینم چرا که که اگر اون اتفاق رخ نده، به اندازه رخ ندادن اون رویداد آسیب نمی بینم که به اندازه تمام رویدادهای بعدی که در ذهن خودم چیدم و فکر می کنم اونها هم دیگه رخ نمی دن، آسیب می بینم.

5

دارم کتاب اضطراب منزلت آلن دوباتن رو می خونم. تو همین چند ده صفحه ای که خوندم، نکاتی رو هایلایت کردم که خیلی مهم ان. قطعن باید بیشتر فکر کنم به قسمت هایی که هایلایت کردم.

6

عقل و عشق از شادمهر


1

دو فیلم before sunrise و before sunset رو دیدم و می خواستم دیشب سومیش که میشه before midnight رو هم ببینم که به جای این کار، الکی وقت تلف کردم و نهایتن فرصت نشد. واقعن زیبا بودن. به خصوص before sunset و مکالمه های تو ماشین celine و jesse. حس می کنم به تدریج دارم به تصویر درست تری از رابطه با یه آدم دیگه و چلنج هاش می رسم و این خیلی خوبه.

2

استریوتایپ. این واقعن منو رنج میده. واقعن شرمنده می شم وقتی می بینم یه سری موضوعات هستن که واقعن با پیش فرض بهشون نگاه می کنم حتی اگه طرف مقابل نفهمه یا نشون بدم که پیش فرض ندارم. چند وقت پیش همچین اتفاقی افتاد و من هنوز که هنوزه غرق در شرمندگی ام.

 


من یه ویژگی یکی از دوستام رو که خیلی دوست دارم اینه که خیلی با خودش رو راسته و اصول زندگی اش (فارغ از درستی و غلط بودن) کاملن شفافه و نتیجه این که راحت می تونه قصایا و گزاره ها رو مبتنی بر اصول گسترش بده. همین باعث میشه به عنوان مثال، تصمیم گیری های خیلی راحت تری در مقایسه با من داشته باشه.


با این حال این شفافیت برای من وجود نداره و وقتی نگاه می کنم، حس می کنم اصول و خط قرمز هام در عمل خیلی منعطف ان. یعنی خیلی کارا رو اگه انجام ندادم ممکنه فقط به خاطر اینکه فرصتش پیش نیومده باشه انجام ندادم نه چون نفس کار درست نبوده! یعنی به نظرم مهمه که یکبار برای همیشه به زیستن اخلاقی فکر کرد و اصول رو تبیین کرد و هیچ وقت سر اصول کوتاه نیومد.

واضحه که اصول فرق کنه همه چی فرق می کنه. اگه از یک نقطه خارج یک خط، بیش از یک خط موازی اون خط بشه رسم کرد دیگه هندسه مون اقلیدسی نیست و همه گزاره ها و قضایای پشت بندش دیگه صادق نیستن.

 

جمله زیر هم از کتاب برندگان و بازندگان سیدنی.جی.هریس انتخاب شده:

 

برنده هر امتیازی را که بتواند می دهد، جز اینکه اصول بنیادی خود را فدا کند.

بازنده به خاطر هراس از دست دادن امتیاز، به لجاجت خود ادامه می دهد، و این در حالی است که اصول بنیادی‌اش رفته‌رفته از بین می رود.


1

داشتم فکر می کردم به میزان محبتی که باید در قبال آدم هایی داشته باشیم که در شرایط دشوار و سخت قرار می گیرن. شرایطی مثل دست و پنجه نرم کردن با بیماری های لاعلاج، ورشکست شدن، جدا شدن از شریک عاطفی، فوت شدن نزدیکان و . . آدمای دیگه وقتی این شرایط رو می بینن، مهربون تر می شن. گاهی هم خیلی مهربون تر می شن.

نکته این جاست که من فکر می کنم اگه یکی که قبلن 60 تا محبت داشته و بعد این داستان محبتش بشه 70 اوکیه و حتی شاید بتونه حالمون رو هم بهتر کنه ولی وقتی یهو محبت از 10 میشه 70 بیشتر حس بد با خودش به همراه داره. انگار کسی داره ترحم می کنه. کاش درک کنیم و زیادی مهربون نشیم!

2

نحوه حرف زدن آدما تو شبکه های اجتماعی داره روز به روز بیشتر هرز می ره و این واقعن ناراحت کننده است. من سریع سعی می کنم اکانت های با این ادبیات رو mute کنم که تو تایملاینم ظاهر نشن.

موضوع دیگه هم ری‌اکشن های خیلی صمیمانه تو شبکه های اجتماعیه که به من حس خیلی بدی میده و من اینجوری هیچ وقت ری اکشن نشون نمی دم و ممکنه یکی که از بیرون نگاه کنه فکر کنه آدم بی احساسی ام!

3

و نکته دیگه اینه که دو سه روزه بیشتر از هر زمان دیگه ای دلم گرفته. حس می کنم نیاز دارم گریه کنم.

4

گوش کنیم

شهزاده رویای من گلشیفته فراهانی

پاییز آمد، بر اساس یک سرود انقلابی٬ کاری از محمدرضا علیقلی با اجرای گروه کُر

ماه پیشانو

 


۱

از پدر و مادرم پرسیدم اگر قرار باشه که یک روز از زندگی تون رو دوباره تجربه کنید و هیچ اتفاقی از اون روز رو تغییر ندید، چه روزی رو انتخاب می کنید؟ هرکدوم یه مدتی فکر کردند و بعدش یه روزی رو گفتن. جالبیش این جا بود که اون روزهای مدنظر هرکدوم، امکان وجود برای من در این بیست و دو سال نداشتند ولی می تونن از این به بعد پیش روم قرار داشته باشن. یعنی معنیش می تونه این باشه که زندگی از این جا به بعد ممکنه جالب تر بشه. البته ممکنه هم نشه. کسی نمی دونه.

۲

دو هفته پیش it's a wonderful life رو دیدم. زیبا بود. خیلی زیبا. هنوز سکانس آخرش که جورج بیلی به خانه می آید و اونجوری بچه ها و مری را بغل می کند پیش چشمم است. مری از نظر من زن ایده آل زندگی است: ))  جز دوست داشتنی ترین شخصیت های فیلم هایی که دیدم.

۳

دارم کتاب سوم (گرگ و میش هوای خرداد) خاطرات زیدآبادی رو می خونم. من زیدآبادی رو خیلی دوست دارم. آدم شریف و فهمیده ای است. برای خودش اصول و ارزش هایی دارد که هیچگاه زیر پا نمی گذارد. زندگی سخت و عجیب غریبی داشته. البته جذابیت جلد سوم کتاب، مثل از سرد و گرم روزگار یا حتی بهار زندگی در زمستان تهران نیست. بدیهی هم هست. وقایع اخیرترن و سانسور کتاب هم بوده و مقدم بر آن مجبور بوده خیلی چیزها را تعدیل شده روایت کند. با این حال در مجموع خوندنشون برام جالب بوده. زیدآبادی حدود دو سال پیش قرار بود یه مناظره دانشگامون داشته باشه که کنسل شد. البته من اون موقع خیلی کمتر از الان می شناختمش.

۴

داشتم فکر می کردم به هزینه های انکار کردن. هزینه های انکار کردن رو البته همیشه می شه به لطف مسئولان در همه سطوح مملکت دید. به هرحال، داشتم به برهه هایی از زندگیم فکر می کردم که واقعن نفهمیدم و انکار کردم. خیلی عجیبن. 

به یک چیز دیگر هم زیاد به فکر کردم. به همه زمینه هایی که برانگیخته شدم ولی پاسخ درخور به زمینه برانگیخته شده ممکن نبوده و نتیجه هم دل سرد شدن و تجربه افسردگی های برهه ای حتی اگه نخوای بهش لیبل افسردگی بزنی. کاش می شد واقع گرا بود و می شد کاری کرد که در زمینه هایی که واقعن نمی توانی پاسخ درخور بدهی، هیچ گاه برانگیخته نشوی!

۵

من زیادی به دوردست فکر می کنم و نتیجه آن که پیش پایم را نمی بینم. شاید بشه بهش لیبل زیادی خیال پرداز بودن زد. الان داشتم به فرصت/تهدید پیش رو و سناریو هایی فکر می کردم که خیلی عجیب و دورن: )) تازه تو این ابهام موجود. فکر کنم درستش این باشه که چندماه دیگه راجع بهش تصمیم گیری کنم.


یه خرده داشتم در مورد رابطه فکر می کردم، گفتم یه جا بنویسمشون:

1

تو ریاضی مالی، وقتی مساله مارکویتز که همون بهینه سازی سبد سهامه حل میشه، یه curve ای واسه نقاط شدنی (feasible) می کشیدیم که محور عمودی اش امید سود بازگشتی بود و محور افقی اش واریانس که همون ریسک سرمایه گذاری رو نشون میداد. بعد مرز کارا (efficient frontier) اون مرزیه که نقاط زیرش، زیربهینه اند چون نقاطی وجود دارند که با همون واریانس، سودشون بیشتره. نقاط راست اون مرزم همینطوریه چون این دفعه به ازای همون سود، نقاطی با ریسک پایین ترهم وجود داره. یعنی به ازای هر سطحی از ریسک، اون سبدی رو انتخاب کنیم که بیشترین سود رو داره. حالا اینا رو گفتم که چی بگم؟ : ))

می خواستم بگم از نظر من مهمه که آدمی انتخاب میکنیم، زیربهینه نباشه: )) یعنی از نظر من دونفر که هرکدوم واریانس و امید سود متفاوت دارند ولی رو اون مرزن، جذاب اند. البته که چون پارامترهای مساله هرکسی فرق می کنه، یه نفر می تونه واسه بعضی ها رو مرز کاراشون باشه واسه بعضی های دیگه نباشه!

2

موضوع دیگه اینه که آدما بدونن از رابطه شون چی می خوان. این خیلی مهمه. ممکنه خواسته های طرفین باهم فرق داشته باشه ولی بازی برد-برد باشه و هردو خواسته تامین بشه. خیلی وقتا وارد بازی های اشتباهی می شیم و این خیلی بده.

3

خیلی وقتا طرف مقابل حوصله نداره و تو حوصله داری. برعکسشم هست. باید این شرایط رو درک کرد. خیلی جاها نشون نداد این بی حوصلگی رو و البته به تدریج سعی کرد تصویر درست تری از فرد مقابل به دست آورد.

4

یه چیز مهم دیگه به نظرم تغییر کردن نسبتن سریع آدمایه. البته این بیشتر تو سنین پایین تر اتفاق می افتاده و چون آدما هنوز به یه ثبات شخصیت نرسیدن، تصویر خیلی درستی از خواسته ها و تمایلاتشون نداره. البته آدمی که آستانه انعطاف پذیریش بالایه مشکل خیلی خاصی براش پیش نمیاد ولی شاید بهتر باشه سعی کنیم بزاریم وقتی حس می کنیم به یه استیدی استیتی رسیده باشیم، وارد رابطه با یه آدم بشیم.

5

بعضی رابطه ها از یه جایی به بعد، دارن توسط یکی از طرفین هدایت می شن. اینم خیلی بده حتی اگه خودمون هدایت گر اصلی شدیم. این فقط باعث می شه دوتا آدم دیرتر به شناخت درست از خودشون برسن. مثلن فرض کنیم سوار قایق شدیم. یه پارو دست ماست و یه پارو هم دست طرف مقابلمون. حالا اگه همیشه یه نفر پارو بزنه که فقط جاهایی که اون می خواد رو می بینیم. همزمان پارو زدن حداقل می تونه باعث بشه اگه برایند داره صفر می شه بفهمیم و پیاده بشیم ولی تو شرایطی که برایند صفر نمیشه حداقل یه جا داره اون قایقه حرکت می کنه و این جالب تره: ))


1

کلن از بیرون گود ماجرا رو دیدن کار خیلی بدیه. اینجوری در مقام نصحیت کردن ظاهر می شه آدم. یه نگاه عاقل اندر سفیه نهفته ای به افراد درگیر ماجرا داره ولی وقتی میاد داخل، خودش رو هم می بینه که براش امکان رهایی مثل همه اون آدم های دیگه، سخت شده. دیگه نمی تونه مثل قبل، آدم ها رو اونقدر سریع قضاوت کنه. البته که این یه معنای این نیست که باید هرکاری رو تجربه کنیم ولی من فکر می کنم باید یه سری از تابو ها رو با احتیاط چندبار بشکنیم. با خودمان ابزار لازم رو ببریم که اگه افتادیم داخل چاه، بتونیم بیرون بیایم. مثل واکسن می مونه. باید یه میکروب ضعیف شده رو داخل بدنت کنی که بدنت نسبت به میکروب قوی، دچار مشکل نشه.

2

دیروز داشتم برای دوستی توضیح می دادم که هویت خیلی مهمه. البته باید تشکر کرد از جیمز کلییر و کتاب عادت های اتمی (که البته نصفه نیمه از یکی/دو ماه پیش رها شده). کلییر می گفت که وقتی یکی سیگار رو می خواد ترک کنه، وقتی بهش سیگار تعارف می شه می تونه دو تا جواب بده. اینکه بگه "من سیگاری نیستم" یا "بگه مدتیه سیگار کشیدن رو ترک کردم". تو اولی داره از پایین ترین لایه ها ترک سیگار رو تجربه می کنه و حتی هویت سیگاری بودن رو فرد نمی خواد قبول می کنه و می خواد ازش رهایی پیدا کنه. با استناد به همین نکته، به نظرم تو تصمیم گیری های یکمی سخت، باید به هویتمون رجوع کنیم. چندتا فلش بک بزنیم به اتفاقای گذشته. مرور کنیم که ما کی بودیم، چه مسیری رو طی کردیم و آیا این تصمیم با هویتمون سازگاری داره؟ به نظرم این موضوع خیلی مهمه.

3

باید سعی کنم راحت تر و ریلکس تر زندگی کنم. مثل همیشه. عادیِ عادی. صبر و بردباری چیزیه که به نظرم بیشتر از هر برهه دیگه ای، نیاز زندگی منه. امیدوارم خدا هم کمکم کنه.


1

می دونی مشکلت چیه؟ مشکل تو اینه که دنبال پیدا کردن ارزش در بیرون از خودتی! انگیزه‌هات همه بیرونی ان. وابسته به آدمان! وابسته به چیزایی که این آدما تعریف کردن. تعریف هایی که با گذر زمان عوض می شه. ارزش هایی که بعضن قراردادی ان. ارزش باید همیشه در گذر زمان ارزش باشه! رجوع کن به خودت. ببین واقعن چی می خوای از زندگی؟ رسالت ات رو چی می خوای تعریف می کنی فرزندم؟!

2

اون روز داشتم با پارسا صحبت می کردم. در مورد یه سری آدم خیلی خفن و یه عده آدم دیگه که دست و پا می زنن شبیه اون آدم خفن های مدنظر بشن ولی هیچ وقت حتی مجانبی هم میل نمی کنن بهشون!

ویژگی های اون آدم خفن ها از نظر من و پارسا اینا بودن:

اون آدم ها به نسبت بقیه ریلکس تر زندگی می کنن و خیلی به ندرت پیش میاد چیزی آشفته‌شون کنه، توانایی فوکس دارن، وقتی یه چیزی رو می خوان چیزی جلو دارشون نیست، چیزای خیلی زیادی هم نمی خوان و می دونن چی براشون واقعن لازمه، ایمان دارن به خودشون، عزت نفسشون بالاتره و خودشون رو پست نمی کنن، کار درستن و راحت بهشون میشه کار سپرد و بهشون اعتماد کرد، اما و اگر نمیارن، بعد کلی سال اونقدر شوق دارن که مثال زدنیه و آتیش اشتیاقشون خاموش نشده، معنای برد و باخت براشون فرق داره. اکثر اوقات نمیشه بهشون لیبل بازنده زد حتی وقتی که می بازن!

3

داشتم فکر می کردم که چقدر آسیب پذیرم. بسیار آسیب پذیرتر از چیزی که فکر می کردم. چقدر می تونم سطحی بشم. بسیار سطحی تر از چیزی که فکر می کردم. چقدر ارزش هام مبتنی بر چیزهای بیرونی شدن. چقدر دارم میل می کنم به آدم هایی که از بیرون تغدیه می شن تا از درون.

شاید شبکه های اجتماعی بیشتر از هروقت دیگه سنگ بنای چنین تبدیلی شدن. نمی دونم.

4

یاد اون شبی افتادم که رفته بودیم بام تهران، یک پاکت تخمه همراهمون بود، شوق کیهان کلهر رو پلی کرده بودیم، سکوت کرده بودیم و تخمه می شکستیم. دلم تنگ شد برای اون شب. خیلی زیاد.

5

گل سنگم از هایده

شوق کیهان کلهر

در میان گلها از مرضیه


1

من یه چیزی رو واقعن بر نمی تابم. اینکه یه نفر بهم غیرمستقیم یه چیزی رو بگه. واقعن خیلی بده. هرچی در مورد حس بدی که بهم میده بگم، حس می کنم حق مطلب رو ادا نمی کنه.

2

امروز صبح حالم خیلی خیلی بد شد. شروع کردم به نوشتن تو وان نوتم. یه دفتر درست کردم روی وان نوت به نام memories و در بی پرده ترین حالت ممکن، حس هام رو می نویسم. واقعن این نوشتن عجب سلاحیه. حالم خیلی خیلی بهتر شد. البته الان دوباره یکم بد شد. تو مکالمه ای یه حرفی رو نزدم که داره خفه ام می کنه.

3

کاش اون کتاب جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن الان پیشم بود و هایلایتام رو دوباره می خوندم. فک کنم کلشو تو قطار خوندم که یه مقدار چایی هم متاسفانه اون روز روش ریخت: )) بطور کلی کتابدوست داشتنی ای بود. بعدنم دوباره خوندمش و جالبه که دوباتن اونو تو ۲۳ سالگی نوشته! انی وی می خواستم این جمله خیلی جالب رو ازش نقل کنم:


جذاب ترین ها آنهایی نیستند که در ملاقات اول اجازه میدهند لمسشان کنی (که به سرعت بی تفاوت میشوی). همین طور آنهایی نیستند که هیچگاه اجازه نمیدهند. بلکه آنهایی هستند که میدانند چه اندازه از امید و ناامیدی را بربیانگیزند.

__آلن دوباتن

4

همونجوری که دیروز با x رفتار کردم، امروز y باهام رفتار کرد. منطقن جایی برای نیتی وجود نداره!

5

ای کاش نسبت به یه سری چیزا آگاهی داشتم تا درست تر رفتار کنم. من تناقض و دوگانگی می بینم و نمی دونم باید چه جوری واکنش نشون بدم.

 


۱

امروز صبح حالم خیلی خیلی بد شد. شروع کردم به نوشتن تو وان نوتم. یه دفتر درست کردم روی وان نوت به نام memories و در بی پرده ترین حالت ممکن، حس هام رو می نویسم. واقعن این نوشتن عجب سلاحیه. حالم خیلی خیلی بهتر شد. البته الان دوباره یکم بد شد. تو مکالمه ای یه حرفی رو نزدم که داره خفه ام می کنه.

۲

کاش اون کتاب جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن الان پیشم بود و هایلایتام رو دوباره می خوندم. فک کنم کلشو تو قطار خوندم که یه مقدار چایی هم متاسفانه اون روز روش ریخت: )) بطور کلی کتابدوست داشتنی ای بود. بعدنم دوباره خوندمش و جالبه که دوباتن اونو تو ۲۳ سالگی نوشته! انی وی می خواستم این جمله خیلی جالب رو ازش نقل کنم:


جذاب ترین ها آنهایی نیستند که در ملاقات اول اجازه میدهند لمسشان کنی (که به سرعت بی تفاوت میشوی). همین طور آنهایی نیستند که هیچگاه اجازه نمیدهند. بلکه آنهایی هستند که میدانند چه اندازه از امید و ناامیدی را بربیانگیزند.

__آلن دوباتن

۳

آهنگ زیر رو بارها و بارها گوش کردم. زیباست. خیلی زیبا. بی اندازه دوستش دارم.

le vent nous portera

 

 


1

دیشب داشتم به این فکر می کردم که استریوتایپ واقعن اجتناب ناپذیره و ما هم نماینده های کامیونیتی هایی هستیم که توش خواسته یا ناخواسته عضو هستیم. نماینده به این معنا که وقتی رفتار های غلطی از خودمون نشون می دیم، ممکنه روی وجهه ی اون کامیونیتی که عضوشیم هم تاثیر بزاریم. مثلن یه نفری که مسلمونه و رفتارهای نادرستی از خودش نشون میده، باعث می شه آدمای دیگه مبتنی بر همون تجربه محدود بگن، ببین همه مسلمونا این جورین! یا همه پسرا این جورین! خیلی یه جوریه این ماجرا!

2

چیز دیگه ای که داشتم بهش فکر می کردم تاثیریه که تو زندگی یه آدم می زاریم. علاوه بر این، زندگی مون چقدر زیاد از تصمیم های کوچیکمون تاثیر می گیره. از جواب دادن یا ندادن یک مسیج، از دیس لایک و لایک دادن به یه پست، کامنت گذاشتن فلان جا و . . عجیبه. عجیب.

3

حس می کنم این کتابی که دارم الان می خونم از شوپنهاور مثل آب روی آتیشه برام. در باب حکمت زندگی رو فکر کنم قبل کنکور لیسانسم خریده بودم ولی خیلی درست نخوندمش. اگرم خوندم اصلن یادم نیست! الان دارم از اولش می خونم و لذت می برم. قبل تر هم داشتم تسلی بخشی ها قلب شکسته از شوپنهاور رو تو کتاب تسلی بخشی های فلسفه آلن دوباتن می خوندم و به نظرم اونا هم چیزای جالب و در خوری بودن. اراده معطوف به حیات! انی وی خلاصه اش این که یه فیلسوف جالب پیدا کردم. هرچند چیزایی هم میگه که خیلی به نظرم رادیکالن بعضن ولی خب دیگه.

4

قرنطینه برای من واقعن دیگه غیر تحمل شده. حتی حس می کنم بیشتر از هر زمان دیگه ای از زندگیم میشه بهم لیبل افسرده بودن رو زد. حالم خیلی خیلی زود بد می شه. انگیزه ام رو از دست می دم. اگرم انگیزه ای باشه انگیزه قراردادیه نه چیزی که بشه بهش چنگ زد لانگ ترم.

5

دلم حتی برای اون خوابگاه هم تنگ شده. باور نکردنیه که حتی برای گاهی تنهایی سینما رفتن هام! اون چند باری که تنها سینما رفتم خیلی بد بودن ولی دلم برای همونا هم تنگ شده! تازه بدترین قسمتش این بود که تو یکی از همون معدود تنهایی سینما رفتن ها، این ورم یه پسر و دختر خیلی صمیمی بودن، اون ورم  هم یه پسر دختر خیلی صمیمیِ دیگه و من تنها بینشون: )) تنهایی که می رم حداقل بیفتم بین دوتا خانواده. هپی ترم یحمتل: ))

برای آزمایشگاه هم همینطور و شبایی که همه می رفتن و خودم تنها بودم آزمایشگاه و با محمد تماس تصویری می گرفتم! تنها فرصت هات وقتی خوابگاهی هستی و اتاق خوابگاتم به عنوان دانشجوی سال آخر (یا پسا آخر!) پرجمعیته برای اندکی پرایوسی داشتن!

6

"واو" سمی هست واقعن. شیطونه میگه هر چند روز یه بار پیاماش رو سین کنم شاید کمتر باهم در ارتباط باشیم. چه استرس های بی خودی ای که  تو دوران لیسانس سر چیزای کوچیک بهم هدیه نداده: )) هر چند واقعن از یه جایی نظراتش رو ایگنور کردم ولی هنوزم درصدی این قابلیت رو داره بهم این استرس رو اعطا کنه! شرایط کنونی ام واقعن بده و تحمل همون درصد خیلی ناچیز رو هم دیگه ندارم برای مدتی.

7

چقدر حرف زدم. چون حالم خوب نیست و آدم وقتی حالش خوب نیست و کسی هم نداره جلوش بافرشو خالی کنه محبوره همین جوری چارتا چیز (که حتی ممکنه هیچ کدومشون حرف هایی که تو بافرش هم هست نباشه!) رو بیاد یه جا بنویسه.


1

امروز فهمیدم خنگ شدم والا! اولین مشکل اینه که بیشتر از این که از فکرم استفاده کنم همش دنبال پیدا کردن یه مساله تو کتاب ها و اینترنت و این ور اون ورم. تاجایی که ممکن باشه انگار مقاومت می کنم فکر کنم. موضوع دوم هم اینه که وقتی یه چیزی رو دیده باشم خیلی برام سخته خارج از اون چارچوب فکر کنم. متاسفانه مساله کوئیزمون اونقدر سخت نبود ولی چون یه چیزی با ظاهر مشابه در تمرینات کتاب دیده بودم (صرفنِ صرفن شباهت ظاهری داشت نه چیز دیگری) و خب کوئیز رو گند زدم. حتی با اینکه سوال رو فهمیده بودم، فهمم رو قبول نکردم و هرجوری بود سوال رو ربط دادم به اون سوال تمرین که صرفن ظاهرش مشابه بود:(

امروز هم چندتا چرت و پرت سر کلاس گفتم که همش ناشی از درست نخوندن درسا و سرسری خوندنشونه واقعن برام مهمه که استادم چی در بارم فکر می کنه. چون اگه فکر کنه خنگم جدی ام نمی گیره و اگه جدیم نگیره کلن بده دیگه و پروژه ام به جایی نمی رسه:)

2

یک درسم رو از جلسه 12 تا 19 ندیدم و درس دیگه را هم همینطور یعنی سه هفته و نیم عقبم که پس فردا میشه چهار هفته:( یعنی یک ماه! وعووو -__-

3

پروژه ام رو هم فکر کنم خوب پیش نمی برم. امیدوارم دو هفته دیگه که اراعه هست بتونم تا اونجا خودمو جمع و جور کنم. کلن باید بشینم مثل آدمیزاد تلاش و فعالیت کنم.

4

خب به نظر می رسه خیلی حسم درسته:) در ایز عه استرانگ کانکشن.

3

دیشب همین ساعتا تنها چیزی که می خواستم این بود:

a hug:)

4

امروز دیدم یکی از ورودی های کارشناسی 96 دوتا پیپر خوب داره که یکیش هم ISIT هست. استنفورد هم پذیرش گرفته و همش تازه ترم 8 شده:-" بعد من اینجا نشستم میگم اینفورمیشن تئوری سخته و احتمالن بخوام در این راستا تزم رو تعریف کنم هیچ output ای نداره. بعد امروز گفتم من چیم از اون کمتره. فلذا تصمیم گرفتم تزم رو در همون راستا پیش ببرم:))

این انگیزه های این جوری رو دوست دارم.

5

شت آقا شت. پسره 6 تا پیپر داره. البته دانشجوی ترم 4 ارشده ولی خب احسنت، احسنت:))  دوتاش ترزنکشن، کنفرانس خوب هم هست ICC و اونای دیگه هم تازه سابمیت کردن و آرکایوه.

ماشااا الله:))) بعد ما اینجا تمام پیپری که داریم یه دونه اونم با ایمپکت یک و خرده ای، یکی بیاد سایتش بده یکم خوشحال بشیم:))


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها